جستجو
فارسی
  • همه زبانها
  • English
  • 正體中文
  • 简体中文
  • Deutsch
  • Español
  • Français
  • Magyar
  • 日本語
  • 한국어
  • Монгол хэл
  • Âu Lạc
  • български
  • bahasa Melayu
  • فارسی
  • Português
  • Română
  • Bahasa Indonesia
  • ไทย
  • العربية
  • čeština
  • ਪੰਜਾਬੀ
  • русский
  • తెలుగు లిపి
  • हिन्दी
  • polski
  • italiano
  • Wikang Tagalog
  • Українська Мова
  • همه زبانها
  • English
  • 正體中文
  • 简体中文
  • Deutsch
  • Español
  • Français
  • Magyar
  • 日本語
  • 한국어
  • Монгол хэл
  • Âu Lạc
  • български
  • bahasa Melayu
  • فارسی
  • Português
  • Română
  • Bahasa Indonesia
  • ไทย
  • العربية
  • čeština
  • ਪੰਜਾਬੀ
  • русский
  • తెలుగు లిపి
  • हिन्दी
  • polski
  • italiano
  • Wikang Tagalog
  • Українська Мова
عنوان
رونویس
برنامه بعدی
 

میان استاد و شاگردان  / زندگی 'لرد ماهاویرا'

مایا رفته است و زندگی حضرت ماهاویرا: رهایی 'چاندانا'، قسمت ۳ از ۷

2020-08-14
Lecture Language:English
جزئیات
دانلود Docx
بیشتر بخوانید

در مورد حیوانات هم همینطور است، در مورد برگ ها، بوته ها و گل ها نیز همینطور است. حتی میزها با آنها صحبت میکنند و به شیوه های مختلف واکنش نشان میدهند. همه چیز برای افراد نابینا زنده است. آنها در همه جا نور می بینند، از هر چیزی و از درون هر چیزی و درون خودشان. آنها به این نور، به این انرژی، این دوستی صامتی که به آنها در زندگی روزمره کمک میکند، متکی هستند.

حتی ما انسانها نمیتوانیم با آن مقابله کنیم، چه برسد به سگ کوچولوی من. از اینرو میخواستم او را تنبیه کنم، مثلا نگذارم مرا ببیند، به او خوراکیهای خوشمزه ندهم، به او تنقلات ندهم. اما بعد که او این را گفت و خیلی، خیلی متاسف بود و حس بسیار بسیار بدی داشت، گفتم: "خب، نگران نباش. به این موجود رسیدگی میکنم. به او رسیدگی میکنم. تو فقط یک قربانی بودی. تو را می بخشم. براستی تو را می بخشم و دوستت دارم." همدیگر را بغل کردیم و مسئله حل شد. اما بعد گفتم: "به شما قول میدهم که براستی به این مایا و نیروی منفی، رسیدگی خواهم کرد." و چنین کردم.

بسیار خوشحالم که چنین کردم. مطمئن نیستم که خوشحال هستم، اما ناراحت نیستم. ناراحت نیستم. شاید این حالت شبیه شما باشد؛ ما این مغز فیزیکی را داریم. و برای من مدتی طول کشید تا متوجه شوم که چه کار کردیم، من کمی کار کردم و بقیه اش کار همه خدایان و "وجودهای نیکخواه کیهانی" بود. حالا که آنها متحد شده اند، قدرتمند شده اند، قدرت شان بیشتر از قبل است که دو گروه بودند. حالا که متحده شده اند، صلح بیشتری داریم. و حالا من همه آنها را گرد هم آوردم، فکر کردم میتوانند چنین کنند. فکر کردم ما با هم هستیم، میتوانیم چنین کنیم. گفتم: "هر چه لازم دارید، از من بردارید. هر چه لازم دارید از 'انبار قدرت انرژی قادر مطلق' بردارید. آنها را بردارید، هر چقدر که میخواهید، بردارید، تا بتوانیم این را حالا نابود کنیم، چون او مدت خیلی، خیلی، خیلی، خیلی طولانی است که به اذیت و آزار، شکنجه، مسخره کردن های شرورانه و خنده و لذت از رنج موجودات دیگر مشغول بوده است. این بار، دیگر بس است. دیگر کافی است." به عظمت آن پی نبرده بودم. و حالا که به شما میگویم، کمی درک میکنم، چون باید به کارهای زیادی رسیدگی کنم. وقت نداشتم جشن بگیرم، اما دیدم که همه موجودات در همه جای کائنات جشن گرفتند. آنها اواز میخواندند، فریاد میکشیدند، بالا و پایین می پریدند. هنوز هم چنین میکنند. هنوز در حال برگزاری جشن هستند.

اما در قلمروی فیزیکی، من خیلی، خیلی کار دارم. هر روز آنقدر کار دارم که حتی وقتی برایم یک وعده غذا در روز می آورند، گاهی نمیتوانم به موقع بروم و بخورم، چون همیشه کاری برای انجام دادن هست. کار فیزیکی. اگر نباشد هم باید به درون بروم و کار درون را انجام دهم، تا به تقویت ایمان و انرژی مردم کمک کنم تا همچنان مدیتیشن کنند و به استقامت در مسیرشان به سوی "خود برتر" یا "خود الهی" شان به پیش روند. پس مشغله من خیلی زیاد است. من باید مکان های مختلف کائنات را نیز بررسی کنم تا ببینم به چیز نیاز است و هر کسی چه نیازهایی دارد.

حتی باید به سگهایم هم رسیدگی کنم و بدانم برای آنها چه کارهایی میتوانم انجام دهم. باید خیلی کارها انجام دهم. جدا از درمان های فیزیکی برای آنها، خودم هم باید کاری انجام دهم. درمان. thérapie است. درسته؟ نه؟ نمی شنوید؟ من گاهی با لهجه فرانسوی صحبت میکنم. کلمه به زبان فرانسوی همان کلمه است. فقط به زبان انگلیسی می گویم "تراپی". و به زبان فرانسوی میگویند thérapie و ما هتل را اینطور تلفظ میکنیم، آنها میگویند "اتل". "ایر" (اینجا) خیلی "ات" (گرم) است. آن لطیفه ای که ساختم را یادتان هست؟

یک انگلیسی در آژانس مسکن، خانه میفروشد. دو مشتری به دیدن یک خانه رفتند. یک انگلیسی زبان که قدری فرانسوی حرف میزد. فکر میکرد که میتواند فرانسوی حرف بزند. آن فرانسوی زبان هم قدری انگلیسی صحبت میکرد. البته فکر میکرد که میتواند. از اینرو وقتی او وارد شد، چون هر دو در تابستان درب را باز کرده بودند و دستگاه خنک کننده هوا، هیچ چیز آنجا نبود، اولی گفت: "آه، 'ایر' (اینجا) خیلی 'آت' (گرم) است." یعنی هوا خیلی گرم است. اما در فرانسه "ه" تلفظ نمیشود. به جای هتل میگویند "اتل". به جای "هات" میگویند "آت". پس او گفت: "آه، 'اوس' (خانه) شما در 'ایر' (اینجا) خیلی 'آت' (گرم) است." خانه تان در اینجا خیلی گرم است. مسئول آژانس گفت: "چی؟ چه چیز گوش من عجیب است؟ چرا باید بیرون بروم؟" "خانه تان" "آت" (یو اوت) است. "اوس" (خانه) شما "ایر" (اینجا) "آت" (گرم) است. او عصبانی شد و گفت: "چرا باید بیرون بروم؟ چه چیز گوش من عجیب است؟" مرد فرانسوی گفت: "نه، هوا 'آت' (گرم) است." مرد انگلیسی سعی کرد آن فروشنده را آرام کند و گفت: او گفت: "نه، نه. منظورش اینست که موهای شما عجیب هستند، نه گوش تان." چون فرانسوی ها "ه" را تلفظ نمیکنند، وقتی میگفت هوا "آت" (هات: گرم) است، مرد انگلیسی فکر میکرد که میگوید "موهای او عجیب است." وقتی به خوبی به یک زبان مسلط نباشید، کمک کردن به دردسر بیشتر منجر میشود. من در سراسر اروپا بوده ام، گاهی مثل آلمانی ها حرف میزنم. همیشه به دستیارم میگویم: "ماشین ات کاپوت شد؟" او میگوید: "کاپوت یعنی چی؟" او تایلندی است. میگوید "کاپوت چیست؟ معنی کاپوت چیست؟ من متوجه نمیشوم." گفتم: "کاپوت. کاپوت، میدانی که، کاپوت، کاپوت!" او کمی انگلیسی متوجه میشود. من انگلیسی را فراموش کردم. وقتی سریع صحبت میکنم، گاهی فراموش میکنم که کاپوت به انگلیسی چه میشود. یا گاهی میگویم: "همین است! همین است! درست است! درست است! خیلی خوب است!" بعد آنها میگویند: "چی استاد؟ چی گفتید؟" بعد باید کمی فکر کنم. "منظورم این است که خیلی خوب است، خیلی خوب است. کارتان خوب بوده است."

ما با توانایی های فیزیکی مان این مشکل را داریم. فکر میکنیم خوب است که چشم هایمان سالم هستند، زبان مان سالم است، میتوانیم با همدیگر صحبت کنیم، میتوانیم همدیگر را ببینیم، میتوانیم قدردان چیزها باشیم، چیزهای زیبا در بیرون، اما گاهی این چیزها مانع ایجاد میکنند و به جای اینکه کمک مان کنند، موانع بزرگی میشوند. برخی افراد نابینا، در کودکی می توانستند ببینند، اما بعد در سن خیلی کم، مثلاً ۶، ۷، ۸، ۹ سالگی به خاطر یک بیماری نابینا شدند. این افراد ابتدا دچار مشکل میشوند. چون عادت داشتند با استفاده از چشم هایشان یا دست هایشان به جاهای مختلف بروند، اما بعد به چیزهای مختلف برخورد میکنند. بعد که نابینا میشوند، فراموش میکنند که چیزها را نمی بینند، از اینرو به آنها برخورد میکنند. یا برای برداشتن فنجان از دست هایشان استفاده میکردند، اما حالا نمی توانند آن را پیدا کنند، چون برای انجام کارها با چشم و گوش فیزیکی شان بر اساس عادات معمولی عمل میکردند. اما بعد به تدریج، حس میکنند که به آن عادات نیاز ندارند. اشیاء انرژی هایی به سمت آنها ساطع میکنند و بعد متوجه میشوند که هر چیز کجاست.

از اینرو گاهی، وقتی کسی میخواهد با خودرو بیرون برود، شما میگوئید: "باشد که جاده با تو هماهنگ باشد." (سفر خوبی داشته باشی). این برای برخی افراد نابینا صدق میکند، حداقل برای کودکان نابینا، چون هنوز کوچک و معصوم هستند. آنها راحت تر میتوانند خود را با چیزهای تازه وفق بدهند. آنها میدانند که چیزها آنطور که به نظر میرسند، نیستند. به عنوان مثال، یک درخت، فقط یک درخت بزرگ نیست، بلکه محیط زیست او، انرژی او، میدان مغناطیسی او بزرگتر است. آنها براستی از آنچه به نظر میرسد، بزرگتر هستند. در مورد حیوانات هم همینطور است، در مورد برگ ها، بوته ها و گل ها نیز همینطور است. حتی میزها با آنها صحبت میکنند و به شیوه های مختلف واکنش نشان میدهند. همه چیز برای افراد نابینا زنده است. آنها در همه جا نور می بینند، از هر چیزی و از درون هر چیزی و درون خودشان. آنها به این نور، به این انرژی، این دوستی صامتی که به آنها در زندگی روزمره کمک میکند، متکی هستند. آنها چیزی را از قلم نمی اندازند. چیزی را از قلم نمی اندازند.

یکی از استادان ذن نیز همین را گفت: "بهتر بود که از اول کر و کور و لال بودم." چون تنها بعد از اینکه توجه مان از همه اندام های فیزیکی بیرونی به درون معطوف شد، میتوانیم براستی به داخل ملکوت وارد شویم. به همین خاطر وقتی ساکت میشوید، مدیتیشن میکنید، یا در زمات تشرف، آرام میشوید، دیگر در آن زمان نگران چیزی نیستید، چون میدانید که آن زمان برای تشرف است و شما براستی مدت طولانی مشتاق آن بودید و برای همین همه توجه تان به آن است. از اینرو، "ذات" وجودی تان را می بینید، "نور" (بهشتی درون) را می بینید و "صدای خدا" را می شنوید. آهنگ ها، ارتعاش درونی شما هستند. ما معمولاً فقط به چشم هایمان برای دیدن چیزها تکیه داریم، هیچ "نور" (بهشتی درون) را نمی بینیم. ما به گوش هایمان تکیه داریم؛ هیچ "موسیقی بهشتی" درون را نمی شنویم. نابینا بودن چندان بد نیست. وقتی عیسی زنده بود، میگفتند که میتواند نابینایان را شفا دهد. به خاطر تشرف این را می گفتند. در خلال تشرف، قبلاً تعدادی شاگرد نابینا هم داشتیم. آنها همه چیز را می بینند. آنها "نور" (بهشتی درون) را می بینند، گاهی بهتر از شما، چون هیچ چیز از جهان بیرونی حواس شان را پرت نمیکند.

فکر کنم بنشینم بهتر است. پاشنه های بلند ندا میدهند که بنشینم. در واقع نمیدانستم که چرا باید کفش پاشنه بلند بپوشم، تا اینکه آنها همه پیشگویی ها را کشف کردند. بعد گفتم: "آه، بفرمایید! برای همین مقدر شده که لباس های زیبا بپوشم. کفش پاشنه بلند هم از قبل توسط بهشت مقدر شده است." برای ایجاد تنوع است، درسته؟ تاکنون همه استادان و بوداها بسیار زاهدانه و سختگیرانه لباس می پوشیدند. برای شما ایجاد تنوع میکند که زنی را ببینید که لباس زیبا و کفش زیبا و جواهرات زیبا استفاده میکند. نه؟ چون ممارست در درون است. اما در هر حال، کاش مجبور نبودم که همه این کارها را انجام دهم. خیلی وقت گیر هستند. مسلمه که بر آن مدیتیشن میکنم. در زمانی که این کارها را انجام میدهم، مدیتیشن میکنم. و این همچنین مدیتیشن خوبی هم است، اما کاش مجبور نبودم به چنین سبکی مدیتیشن کنم. وقتی فقط یک پتو در اطراف خود بپیچید، و روی مبل بنشینید، چشم هایتان را ببندید و استراحت کنید، خیلی راحت تر است تا اینکه مجبور باشید همزمان بر درون و بیرون متمرکز باشید. "آخ. همین است؟ آه، نه، نه، آن نیست. آه، نمیتوانم، نمیتوانم. نمیتوانم این کار را انجام دهم. این قزن است، خیلی سخت است، خیلی کوچک است." این را برای خانم هایی میسازند که خیلی وقت دارند. من وقت ندارم. همه چیزهای دیگر را دارم. خیلی کم وقت دارم.

قبلاً بهتر بودم. یعنی آرام تر صحبت میکردم و ملایم تر و صبورتر بودم. حالا میگویم: "بروید سر اصل مطلب. اینقدر زیاد صحبت نکنید. من وقت ندارم. واقعاً ندارم." گاهی دکتر سعی میکرد خیلی داروها را برایم توضیح دهد. میگفتم: "بله، دکتر، اینها را بنویسید و برایم فکس کنید." تا بتوانم بعد سریعتر بخوانم. در هر حال حتی فراموش میکنم که دارو را مصرف کنم، اما خوب بود که بدانم تا گاهی که یادم آمد، در وقت نیاز آنها را مصرف کنم.

حتی دکتر میداند که من داروهای زیاد دوست ندارم، حتی اگر مکمل باشند یا چیزهایی که برای ما خوب هستند، برای پیرها، برای افراد مسن و غیره. او قصد خیر داشت، اما میداند که در هر حال فراموش میکنم آنها را مصرف کنم، از اینرو همه را به سه دارو کاهش داد و آن هم فقط یکبار در روز. سه دارو که در واقع مکمل هستند. آن هم فقط یک بار در روز. هنوز هم فراموش میکنم. گفتم: "دکتر، من حتی فراموش میکنم که صبح صورتم را بشویم." گفت: "چطور ممکن است فراموش کنید؟" گفتم: "فراموش میکنم." وقتی از مدیتیشن یا خواب یا خر و پف بیرون می آیم، آنوقت از جای خود بیرون میآیم و به سراغ متن هایی میروم که درست در مقابلم قرار دارند. بعد آنجا گیر می افتم و همه چیزهای دیگر را فراموش میکنم.

حتی غذایی که درست در مقابلم است را، تا زمانی که همه متنها بررسی نشوند، غذا نمیخورم. اما نمیتوانم به آنها بگویم که ابتدا غذایم را بیاورند و بعد مطالب را، چون این کار برای یک نفر خیلی زیاد است. همه ما مشغله داریم. یک نفر غذا را درون ظرف می ریزد و همراه با متن ها برای من می آورد، چون ما با هم زندگی نمیکنیم. و دخترها مشغول انجام کارهای مختلف هستند. یک پسری هست، اما مزاحم من نمیشود و این خوب است. من ترجیح میدادم که خواهر باشد، تا دیگر نگران انتقال انرژی نباشم. شاید شما اینطور بگوئید. مهم نیست، او مزاحم من نمیشود، اما من نمیخواهم که او مدام در رفت و آمد باشد.

هر چقدر افراد کمتری بیایند، تبادل انرژی کمتر میشود، و بهتر میتوانم تمرکز کنم. هر چقدر مزاحمت انرژی مختلف بیرونی کمتر باشد، برای من بهتر است. مسلم است که وقتی بیرون میروم، هزاران نفر از شما هستید و نمیتوانم چیزی را کنترل کنم. در همه جا هست. مشکلی نیست. اما وقتی در خانه هستم، سعی میکنم بیشتر تمرکز کنم، تا بتوانم با بازدهی بیشتری کار درون و بیرون را انجام دهم. این هم هست. اما همچنین نمیخواهم که افراد بیش از حد نیاز کار کنند، چون پسرها با هم در یک جایی زندگی میکنند و من با سگها، در جایی دور افتاده در فاصله دور از آنها. دستیار سگ مدام در رفت و آمد است. وقتی زمان رسیدگی به سگها فرا میرسد، او می آید؛ اگر نه، به خانه میرود. از اینرو میگذارم استراحت کند. گاهی به چیزی نیاز دارم و با او تماس می گیرم و میگویم: "چه کار میکنی؟" میگوید در حال غذا خوردن است. بعد میگویم: "نه، نه. پس غذا بخور. غذایت را بخور. شاید برای بعد."

نمیخواهم وقتی مجبور نیستم، مزاحم افراد بشوم. آنها مایل هستند که کار کنند. من نمیخواهم از مهربانی شان سوء استفاده کنم. قبلاً صبح زود برایم صبحانه می آوردند و بعد عصر برایم ناهار می آوردند. صبحانه و ناهار می آوردند؛ ما دو بار در روز غذا داریم. اما بعد گفتم: "فقط ناهار را بیاورید، همان کافی است." چون او باید صبح زود بیدار میشد و از مدیتیشن اش و اوقاتی که میخواست همینطور در تختخواب بماند، صرف نظر میکرد و دیگر خواهران و برادران نیز باید صبح زود بیدار میشدند تا متن ها را بررسی کنند و برای من چاپ کنند. اینطوری حداقل سه، چهار نفر باید صبح زود بیدار میشدند. از اینرو نمیتوانستند در آن زمان مدیتیشن کنند. یا شاید شب قبل تا دیر وقت کار کرده بودند و به این شکل نمیتوانستند صبح استراحت کنند، به همین خاطر صبحانه را حذف کردم. گفتم: "بعد بیاورید. و متن ها را هم بعدا بیاورید." اینطوری میتوانستند بیشتر استراحت کنند و صبح هم مدیتیشن نمایند. با این حال باز هم چندان گرسنه نبودم. وقتی متن ها را می بینم، میگویم: "وای!" به آنها بیشتر از غذایم علاقه دارم. از اینرو اوضاع به این صورت است.

شاید در این باره صحبت کنیم. در مورد حضرت ماهاویرا. در مورد حضرت ماهاویرا. خیلی خوب است. همچنان بمانید. داستان می آید. حالا وقت خواب نیست. هنوز وقت داریم، درسته؟ (بله.) چی؟ ( "گود لاو" چطور است؟ ) حالا بهتر است. فکر نمیکردم از عهده آن بر آید، چون خیلی گریه میکرد. معمولاً گریه نمیکند. او سگ لوسی نیست. حتی وقتی لازم نباشد واق واق نمیکند. او پسر بسیار ساکتی است اما این بار خیلی گریه کرد، آنقدر که دیگر قلبم نتوانست تاب بیاورد. اما به این شکل هم خوب شد، انگیزه بیشتری برای حذف مایا به من داد. وگرنه به خاطر مشغله زیاد او (مایا) را فراموش کرده بودم که مدام من را اذیت میکرد. این بار بهانه خوبی داشتم. گفتم: "تو حتی از ترفند بسیار کثیفی استفاده کردی تا دختر، مادر را گاز بگیرد؛ این بسیار ناپسند است. دیگر نمیتوانم اجازه دهم که اینجا باشی." همین. من واقعاً عصبانی بودم، واقعاً مشمئز شده بودم. گفتم: "اگر میخواهی با کسی در بیافتی، با من در بیافت. سگهایم را اذیت نکن. این از هر چیزی که بتوانم تصور کنم ناپسندتر است. دیگر حتی ارزش این را نداری که به تو فکر کنم. باید بروی." اما خوشبختانه کمی باهوش هستم، از اینرو میتوانم خیلی چیزها را سریع انجام دهم. اگر هوش کمتری داشتم، مدت بیشتری طول میکشید و مشکلات بیشتر میشدند. حتی اگر آهسته تر صحبت کنم، بیشتر وقت می گیرد و بعد دیگر وقت کافی برای شما ندارم. از اینرو خیلی سریع به همه چیز رسیدگی میکنم و در حین بررسی مطالب یا دیدن کلیپ هایی که باید ویراش کنم، غذا هم میخورم. بله! اینطوری خیلی راحت است.

بیشتر تماشا کنید
آخرین ویدئوها
2024-03-29
312 نظرات
1:57
2024-03-28
160 نظرات
2:06
2024-03-28
141 نظرات
2:29
2024-03-28
137 نظرات
2024-03-27
56 نظرات
2024-03-27
128 نظرات
به اشتراک گذاری
به اشتراک گذاشتن در
جاسازی
شروع در
دانلود
موبایل
موبایل
آیفون
اندروید
تماشا در مرورگر موبایل
GO
GO
Prompt
OK
اپلیکیشن
«کد پاسخ سریع» را اسکن کنید یا برای دانلود، سیستم تلفن را به درستی انتخاب کنید
آیفون
اندروید